
پیش از پاسخگوئی به سؤالاتی که مطرح کردیم، نخست باید مسئلۀ بسیار مهمی را دربارۀ رستاخیز بدنی ذکر کنیم. گروهی از منکران رستاخیز، مسئلۀ رستاخیز مسیح را اساساً اسطورهای تقلیدی و جعلی میدانند که در نتیجۀ نفوذ آئینها و اساطیر یونانی و رومی و غیره در مسیحیت، از این آئینها و اساطیر اقتباس گردید. در این اساطیر و آئینها خدایان گاه با انسانها میپیوندند، و برخی پس از زادن و زیستن، میمیرند و دوباره به زندگی باز میآیند تا دوباره زندگی کنند و دوباره بمیرند و این چرخه تا ابد ادامه دارد. این از آن روست که انسان کهن سیرِ تاریخ را دوری و کُوْری میدانسته و اساساً درک تاریخ به مثابۀ حرکتی خطی که مبدأ و معادی دارد، برای او متصور نبوده است. در قالب چنین نگاهی، رستاخیز معنا یافته و ارتباطی تنگاتنگ با تناسخ مییابد، زیرا تناسخ به معنای زاده شدنِ دوبارۀ روان، یا روح، در کالبدی جدید و پالایش آن با هر بار زادنِ دوباره است.
گروهی دیگر نیز رستاخیز را بهگونهای دیگر تفسیر میکنند. به عقیدۀ این افراد، رستاخیز حاصل نوعی توّهم در شیفتگان مسیح بوده است که چون غمِ از دست دادنِ استاد و مولای محبوب خود را نمیتوانستند تحمل کنند، رَه افسانه زده و او را زنده پنداشتند و بهتدریج امر بر مسیحیان نسلهای بعد مشتبه شد، و این دروغ، یا به هر حال ناراست، را به جای حقیقت مسلّم گرفتند و مسیحیت تا امروز نتوانسته گریبان خود را از این فریب رها کند.
گروهی دیگر نیز اساساً معتقدند که رستاخیز، اسطوره، یا رمزی، است که باید آن را در قالبی خردپذیر و پذیرفتنی برای انسان امروز تفسیر کرد و به این ترتیب، با نشانه یا نمادْ انگاشتن رستاخیز، کوشیدهاند تا مفاهیمی اخلاقی و غیره از آن استخراج کنند. برای مثال، رستاخیز را چنین تفسیر کردهاند که مسیح در یاد و خاطره و زندگیِ شاگردانش به زندگی ادامه داد و مثلاً عیسای قیامکردهای که در راه عمائوس با دو شاگردش همقدم و همسخن شد، داستانی نمادین است که اگر آن را در معنای واقعیاش تعبیر کنیم، اشاره به رخدادی تکرارناپذیر خواهد داشت که تنها یک بار در تاریخ اتفاق افتاده است، ولی اگر آن را در معنایی نمادین تفسیر کنیم، آنگاه میتوان گفت که مسیح، یا به هر حال خاطره و تأثیر و حقیقتش، نه یک بار، بلکه هر روزه در «عمائوسهای» زندگی با شاگردانِ سرگشته و غمگینش همگام میشود. گروهی که چنین تفسیری از رستاخیز دارند، همچنین به مسئلۀ «واقعیتی از نوع دیگر» اشاره میکنند و میگویند لزومی ندارد ما واقعیت را در معنای تحتاللفظی آن تفسیر کنیم. رستاخیز عیسی، واقعیتی است از نوع متفاوت، از نوعی که برای مؤمنینش واقعیت دارد. رستاخیز، از نوع واقعیتی نیست که بتوان با دوربین فیلمبرداری از آن تصویر برداشت. خلاصۀ کلام اینکه، رستاخیز را به هر معنایی که تفسیر کنیم، در هر حال چیزی به اسمِ رستاخیزِ «بدنی و جسمانی و فیزیکی» به معنای متعارف کلمه، اتفاق نیفتاده است. اگر از این کَسان بپرسیم پس چه بر سر بدن مسیح آمد، بهسادگی پاسخ میدهند که «مهم نیست!» شاید در یک گور دستهجمعی انداخته شد، یا طعمۀ حیوانات وحشی گردید و غیره. یکی از مدافعان این دیدگاه به نام جان دومینیک کروسان
میگوید: «کسانی که جسد عیسی برایشان مهم بود، جای آن را نمیدانستند و برای کسانی هم که جای آن را میدانستند، جسد عیسی اهمیتی نداشت.»
آنچه در بالا آمد، شمهای بود از نظر برخی از منتقدان و منکرانِ عمدۀ رستاخیز جسمانی. البته به تکتک این ایرادات پاسخهای بسیار مستدّل و محکمی میتوان داد که چنانکه گفتیم از حوصلۀ این مقاله خارج است
ولی آنچه به بحث ما در این مقاله مرتبط است، اهمیت رستاخیز «بدنی» است. نویسندۀ این مقاله، قویاً معتقد است که مسیح، واقعاً و به معنای واقعی کلمه، جسماً از مرگ قیام کرد اما جسم جدید او، دیگر آن جسم پیشین نبود. در اینجا کمی درنگ میکنیم تا به مسئلۀ بسیار مهمی اشاره کنیم.